کوچه های باران خورده

ساخت وبلاگ
نگرانم!!!نگرانی لحظه به لحظه نشسته در تارو پود روزها و شبهایمنگرانم نگرانی از دیدار و بی خبریاز آخرین هم صحبتیمان نشسته در فکر و خیالم...نمیدانم ماه شد سال یا قرنیکه نشانی از تو نمی آیدو پرنده خیالی که در لفافه قاصدکهای خوش خبرهمراه با نسیم خنکای صبح و بادهای گرم پائیزیخبر از تو داشتنددانه های گندم را از رچ های خیالم نچیده اند !!حرفهای سرد از دلم بر می خیزدبا اهی جانسوز بر دل حرفهای سیاهپوشکه داغدار نبودنت هستندحرفهای سیاهپوشی که بر متن تاریک تنهائیم می نشیند ...پائیز و این همه غربت کجا در آسمان لحظه هایم در باورم دیده بودم!!؟آسمان قصد باریدن ندارددریا آرام است و آرام با ماهی های مرده روی شانه هایشهمدردی میکند...​​​​​​پ.ناین همه آرامش مشکوک است به آرامشی قبل از طوفان می ماند... نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: هجدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت: 19:8 کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 8:06

باد می آید...باران می بارد...برگها با رقص باد می روند...بوی موهایت می پیچد...و‌من...چقد دوست دارم عاشقانه تر بنویسم اما...به این همه آمدنها و رفتن ها پوزخندی میزنم...راه می افتم در شهرمردی ژولیده قوطی پر از دود اسپند را دورم می چرخاندبه بی حواسیم به آدمهای این روزها خنده ی تلخ میزنم ...بیرون زده ام از خودم پرسه در کوچه های نم گرفتهتمام چاله ها پر از آب است...ماشینی باسرعت تمام آب را به لباسم می پاشداو میرود بدون آنکه به پشت سرش نگاه کندلبخند میزنم و باز هم لبخند میزنم...جلوتر دو نفر برای جای پارک باهم گلاویزندحرفهای رکیک و ناسزا...به این همه زشتی لبها لبخند می زنم...به محل کارم میرسم دکمه آسانسور رو میزنمچند دقیقه ای میگذرد گویا از کار افتادهبه بی مبالاتی مدیر ساختمان هم لبخند میزنماز پله ها بالا میروم چند نفری قبل از من به محل کارشون رسیدن صحبتهاشون گل کردهازخرابی بازاز از گرانی جنس بحث میکنندبوی قهوه کافه پاساژ تو‌ هوا پیچیدهبه این همه بویی که مستم میکنه لبخند میزنملبخند می زنم...نگهبان عیالوار ساختمان از پله ها پایین می آیدبا خودش حرف میزند می نالد انگار پدرش را من کشته امبی اعتنا از کنارم میگذرد...بدبختیش تقصیر منه اینکه دخلش با خرج نمیخورهبا گوشه لب به او هم لبخند میزنم...به دفتر کارم میرسم در را باز میکنمپشت میزم می نشینم تا سیستم بالا بیایدچشمم روی میز به خط خطی دیروزم می افتد*تو اگر میل نبودت با من پس چرا خندیدی !!*تلخند میزنم...لبخند میزنم...لبخند میزنم...سالهاست که دیگر چیزی آزارم نمی دهدنه حرفها نه زشتی ها نه کنایه ها...سالهاست که حرفهایم بی هیچ مخاطبی روی چرک نویس می نویسم سالهاست که با هر حادثه ای لبخند میزنم...نزدیک ظهر است همیشه صدای آهنگ می پیچداز اتاق کار بیر کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 8:06

پشت کدام پنجره کافه های شهر بنشبم که عطر یادت در هوا نپیچدو مستم نکند!!کدام قهوه را بی عطر تو بنوشمکه خیالم عطر تنت را در آغوش نگیرد ...؟! نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲ ساعت: 11:34 کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 8:06

هی بانو ...معلوم است که دیگر نمی‌شود برگشتبه آن هزارتوی‌عاشقانه ای که ما از ان آمده‌ایممگر راه برگشتنی‌ هم داریم؟یادت هست آن روزها هی من لاجوردها رااز دست‌هایت می گرفتمو تو هی سبد سبد ماهی ها را سینه‌ام صید میکردی...هی من خیال بافتم.‌‌..و هی تو ...جای واقعیت‌ها را عوض کردی!!!تقصیر تو نبود بانو من بودم که هربار بافه‌های خیالی‌ام را می‌پیچاندم دور تنت تا توپرنده‌تر ‌شدی تا پرواز کنی ...پ.نگله ای نیست از روزکار که یادش نمی آید مرایار فراموشکارمان...از میل خاکساری گر پشت سر گذاشتیمیان گور مراچون سایه ای می آید پشت سرتغبار من.... نويسنده :حمید عسکری اطاقوری تاريخ: بیست و چهارم آبان ۱۴۰۲ ساعت: 22:25 کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:40

آذر آذر آذرماهی...

حسود گشته ام به تو

کاش ؛ کاش

عاشقی مثل

_من _ داشتم

پ.ن

خنده تلخ تو بوقت رفتن

دیدم آن لحظه که جانکاه تر است....


نويسنده :حمید عسکری اطاقوری

تاريخ: یکم آذر ۱۴۰۲ ساعت: 17:55

کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:40

پنج شنبه ها..‌.. پنج‌شنبه را باید روبرویت نشستو چای دارچین دم کردپرده ی تمام اتاقها را کشیدخاموشمستانهو کم نور...پنج شنبه ها بایدروبریت نشستاز تو نوشتو آرام آرام تو را بوسید...پ.ناگر راه را گم کردیاگر مرا به یادت نیاوردیاز نو شروع کن ...کافیست باز دوستم بداری و بگویی...////خدا انگار منتظربازنشستگیم بود که بشم تموم کارهای تلبار شده رو بهم بده تموم اون چیزهایی که دوست داشتم باشم نیم قرن دوم داره اتفاق می افته .این روزها سخت درگیر کارهای شلوغم و پاییز لعنتی هم داره بدون هیچ مزه نشستن زیر دندونم میگذره کوچه های باران خورده ...
ما را در سایت کوچه های باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sobhbabarana بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:40